هنوز به سن نوجوانی نرسیده بود. چهره ای جذاب و دوست داشتنی داشت و با مادرش سفر می کرد او به قبیله مادری اش میرفت تا بستگان خود را از نزدیک ببیند. میخواست با پسرهای هم سن و سال فامیلش بازی کند، یک دنیا آرزو داشت. قافله آنها به مقصد نزدیک میشد، از دور، درختهای خرما و خانه های قبیله معلوم بودند. کمی که جلوتر رفتند مردان و زنانی را دیدند که برای استقبال از آنها آمده بودند. طولی نکشید که جمعیت فراوانی در اطراف قافله حلقه زدند. هر کسی از اهل قبیله با نگاه های جستجوگرانه اش دنبال مسافر خود می گشت. ناگهان از میان جمعیت یک نفر فریاد زد: «آهای زید! پسرم خوش آمدی!»
زید که بر روی یکی از شتران نشسته بود از آن بالا خاله مهربانش را دید،(علیه السلام)خوشحالی پایین پرید و به طرف او دوید، آنگاه هر دو یکدیگر را در آغوش گرفتند و احوالپرسی کردند. زید در میان قبیله مادری اش از بهترین خوشی ها بهرهمند بود و هیچ چیزی کم نداشت. او چند روزی را به تفریح پرداخت و با دوستان هم سن و سالش خوب بازی کرد اما روزهای شیرین و خاطره انگیزش زیاد طول نکشید و به یک باره دفتر زندگی اش ورق خورد. در یکی از روزها، زید مشغول بازی بود که ناگاه متوجه گروهی از غارتگران قبیله «بنی القین» شد. در یک چشم بر هم زدن، ناگهان همه چیز دگرگون گردید. عده زیادی از مردها کشته شدند، اموال به غارت رفت، خانه ها آتش گرفت و گروهی نیز به اسارت و چپاولگران درآمدند. دود و آتش، گردوغبار و ناله و فریاد، فضای قبیله را عوض کرده بود. یکی از راهزنان با اسبی که داشت به سرعت طرف زید آمد، پیراهنش را از پشت گرفت، او را از زمین بلند کرد و بر روی اسبش گذاشت و فوری از آن منطقه دور شد.
در آن لحظه های غمبار، زید فریاد می زد و کمک می خواست اما هیچ کس نمیتوانست به کمکش برود، قتل و غارت یک قبیله به وسیله قبیله ای دیگر، از رفتارهای زشت و وحشیانه زمان جاهلیت بود که تا مدتها پس از ظهور اسلام ادامه داشت. چند روز بعد غارتگران، مردان و زنانی را که به اسارت گرفته بودند به بازار برده فروشان مکه بردند و همه آنان را به قیمتهای خیلی خوبی فروختند که «زید بن حارثه» نیز جز همان بردگان بود. مردی به نام «حکیم بن حزام» زید را برای خانم خدیجه، همسر گرامی پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) خریداری کرد. او را به منزل برد و آن بانوی بزرگوار نیز، زید را به پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) بخشید.
وقتی که زید به منزل رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) رسید، احساس آرامش کرد. تمام اضطراب و دلهره اش از بین رفت. او دیگر مانند گذشته نمی ترسیدو از چیزی وحشت نداشت. با این که منزل پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) بسیار ساده بود اما برای زید، یک دنیا صفا داشت. او حتی در خانه خودش هم اینقدر احساس آرامش و امنیت نمی کرد. پیامبر بزرگوار اسلام (صلی الله علیه و آله و سلم) با محبت و خوشرویی از زید استقبال نمود. آن حضرت او را نه به عنوان یک برده، بلکه مثل یک مهمان عزیز و یک فرزند صالح دوست می داشت. هر روز که از ورود زید به آن خانه مقدس و آن پناهگاه بهشتی می گذشت، اخلاق و رفتار او بهتر از روز قبل می شد.
زیدبن حارثه در منزل پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) با آداب و تعالیم اسلامی آشنا می شد و دستورات الهی و احکام اسلامی را اجرا می کرد. هیچ آیینی نمیتوانست به او این قدر علم و آگاهی بدهد، چون هیچ معلمی مانند رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) نبود و هیچ مکانی همانند منزل پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) نمی شد، زیدبن حارثه پس از مدت کوتاهی آنقدر با پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) انس گرفت که دیگر هیچ نیرویی نمیتوانست زید را از آن حضرت جدا نماید. حارثه، پدر زید، پدر کودکی بود که در آن لحظه های غارتگری، ربوده شد. پس از آن ماجرا، او به دنبال زید، تمام شهرها و آبادیها را جستجو کرد تا بلکه کودک دلبندش را پیدا کند تا این که اطلاع پیدا کرد فرزندش، به عنوان برده در خانه رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) به خدمتگزاری مشغول است، از این رو بلافاصله به مکه مسافرت کرد و خودش را به خانه جناب ابوطالب، عموی پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) رساند. آن بزرگوار که انسانی با محبت و مهمان نواز بود از حارثه به گرمی استقبال و پذیرایی نمود، سپس از وی علت مسافرتش را پرسید. حارثه گفت: ای ابوطالب! فرزند من نزد برادرزاده شما محمد(صلی الله علیه و آله و سلم) است. به او بگو یا پسرم را به خودم بفروشد و یا اینکه آزادش کند. آنگاه ابوطالب به اتفاق حارثه به منزل پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) رفتند و پدر زید خواسته اش را بیان کرد. رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: زید آزاد است. هر کجا که میخواهد برود. سپس پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: زید را حاضر کنید، اگر شما را برگزید و همراهتان آمد، بدون پرداخت بهایی از آن شما باشد. اما اگر مرا برگزید و خواست که نزد من بماند حاضر نیستم او را به کسی واگذار کنم.
حارثه که از گفتار منطقی پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) شگفت زده شده بود با خوشحالی به آن حضرت گفت: از روی انصاف سخن گفتی و پیشنهادت جوانمردانه بود. پس از مدت کوتاهی زید حاضر شد و پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) به او فرمود: این مرد را می شناسی؟ زید گفت: آری، پدر من است. سپس رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) به زید فرمود: مرا نیز می شناسی! اکنون به میل خودت می توانی همراه پدرت به سوی خانواده و قبیله ات بروی و هم میتوانی پیش من بمانی. انتخاب با توست. سرانجام زیدبن حارثه، زندگی با پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) را ترجیح داد و دیگر به خانه خود برنگشت زیرا حاضر نبود یک ساعت زندگی کردن با پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) را با تمام لذت های دنیا عوض کند.
او در کنار رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) به عالیترین درجات معنوی رسید و از بهترین اصحاب آن حضرت به شمار می آمد. زیدبن حارثه سومین مردی بود که پس از بعثت پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) مسلمان شد و به رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) ایمان آورد. او توانست سالهای سال در کنار پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) بماند. سرانجام زیدبن حارثه که فرماندهی سپاهیان اسلام را در جنگ موته(سال هشتم هجری) بر عهده داشت، به شهادت رسید و پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) را در غم و اندوهی فراوان فرو برد. رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) در سوگ زید، اشک می ریخت و می فرمود: این گریه ها از شدت علاقه و اشتیاق یک دوست به دوستش سرچشمه میگیرد.