توی بستر خوابیده بود اما تمام بدنش از ترس می لرزید و عرق سرد بر پیشانی اش نشسته بود. او خواب می دید که لب پرتگاهی از جهنم ایستاده است و پدرش در آتش دوزخ دست و پا می زند. قصد دارد او را هم به آتش بکشاند. در این هنگام رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) از او دستگیری و از هلاکتش جلوگیری می کند. سراسیمه از خواب می پرد. نفس زنان خودش را لب پنجره می رساند. از نسیم شامگاهی اندکی احساس آرمش می کند. پیش خود می گوید: خداوندا! این چه خوابی بود که من دیدم؟ چرا من باید چنین خوابی ببینم؟ محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) مرا نجات داد و باعث رهایی من از آتش شد. او با خودش اندیشید که چرا تمام خاندانش با پیامبر خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) دشمنی می کنند.
به خود گفت: چرا ما بنی امیه باید این قدر پست و نامرد باشیم! مگر محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) غایر از خوبی کار دیگری می کند؟ واقعا چه کسی از او رفتار ناشایست دیده، و چه کسی از او دروغ شنیده؟ دیگر از خاندان گمراه خود خسته شده ام دوست ندارم در الودگی های آنان شریک باشم و هرگز نمیخواهم با حقیقتی چون اسلام مبارزه کنم. با فرا رسیدن روز به قصد دیدار رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) از خانه خارج شد. ناگهان با فریاد پدرش که گفت: خالد! کجا؟ سرجایش میخکوب شد. آرام صورتش را برگرداند و در پاسخ گفت: نزد یکی از بهترین دوستانم می روم. آنگاه به راهش ادامه داد.
خالدبن سعید که فرزند یکی از سرسخت ترین مردان بنی امیه بود به قصد ایمان آوردن به پیامبر اسلام(صلی الله علیه و آله و سلم) و رسیدن به رستگاری و نجات برای دیدار او لحظه شماری می کرد و با قدمهای بلند و استوار پیش می رفت. سرانجام خالد به حضور پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) رسید و با قبول اسلام و گفتن شهادتین در زمره اصحاب و یاران حضرت رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) قرار گرفت. او دیگر مانند پدران آلوده خود و خاندان مشرکش بر دشمنی با پیامبر خدا باقی نماند. خالد مانند نوری که از دل سیاهی ها خارج شده باشد، احساس پاکی و آرامش می کرد. او به سرنوشت تیره و تاری که در انتظار بنی امیه و پدر گمراهش بود، افسوس می خورد. زیرا خالد، معنای حقیقی رستگاری را فهمیده و از طعم شیرین انسانیت و لذت هدایت، سرشار شده بود.
مشرکان بنیامیه که نماز خوانده خالد و بی توجهی اش را به بت ها دیده بودند بلافاصله به پدرش گزارش دادند که پسرت مسلمان شده و آبروی خاندان بنی امیه را برده است. پدر که از طعنه ها و کنایه های مشرکان به ستوه آمده بود و بر جاهلیت خود افتخار می کرد تصمیم گرفت تا فرزند نافرمانش را تنبیه کند. از این رو در فرصتی مناسب، خالد را به بند کشید و با ضربات تازیانه، تمام بدنش را مجروح نمود، آنگاه او را زندانی کردتا برادرانش جرات چنین کاری را نداشته باشند. پدر خالد از این وحشت داشت که دیگر بردارهای او نیز مسلمان شده، دست از آیین جاهلیت بردارند. دین اسلام به خالد آموزش داده بود که به پدر و مادر خود نیکی کند. به آنان دشنام ندهد و در برابر رفتاهاری زشتشان شکیبایی کند. جوان تازه مسلمان شده بدون آنکه کمترین توهینی به پدر کند، با صبر و سکوت خود مدت چند روز را گرسنه و تشنه ماند تا اینکه موفق به فرار شد. ضربات تازیانه و شکنجه های طولانی نه تنها چیزی از محبت خالد به پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) را کم نمی کرد بلکه نسبت به اسلام و دین حضرت محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) علاقمند تر می شد. خالد تنها از سوی پدرش مورد بی مهری و فشار و تهدید قرار نگرفت بلکه از هنگامی که خبر اسلام آوردن او در مکه منتشر گردید، سران قریش نیز او را مورد تهدید و بی مهری خویش قرار دادند.
اما او همچون کوهی استوار و سربلند در برابر دشمنان اسلام مقاومت می کرد. روزی از روزها، ابوسفیان که خود از سرسخت ترین دشمنان پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) بود، خالد را دید و گفت: خالد تو با مسلمان شدن شرافت خانوادگی خود را از بین بردی. خالد نیز پاسخ داد: اشتباه می کنی، من با ان عمل پایه های شرافت خود را محکم و آن را تکمیل کردم. ابوسفیان که انتظار چنین پاسخی را نداشت با تهدید گفت: تو جوان نورسی هستی اگر اندکی زیر شکنجه قرار بگیری، پایه های شرافت خود را کوتاه می کنی و دست از حمایت محمد(صلی الله علیه و آله و سلم) بر میداری. پس از مدتی فشار مشرکان و بت پرستان بر مسلمانان افزایش یافت. پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) دستور داد مسلمانان به حبشه هجرت نمایند تا در پناه پادشاه آنجا در امان باشند. در این سفرخالد به همراه همسرش با دیگر مسلمانان به سرزمین حبشه هجرت کردند.
خالدبن سعید یکی از نویسندگان رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) بود و بسیاری از نامه هایی که پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) برای قبایل عرب یا شخصیت های بزرگ آن زمان می فرستاد به خط خالد بود که این کار او به معنای بزرگی مقام و جایگاه بلندش می باشد. از آن جا که خالد از علاقمندان به پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) و خاندان گرامی آن حضرت بود، هرگز با شخص دیگری بیعت ننمود و در این زمینه با مخالفان علی(علیه السلام) هیچ گونه سازش و معامله ای نکرد. خالد با جان ودل، در میدانهای نبرد، جانبازی می کرد و در برابر مشرکان، ایستادگی می نمود. یکی از آن نبردها، در محرم سال 14 هجری در منطقه «مرج الصفر» اتفاق افتاد. آن نبرد بین سپاهیان اسلام و رومیان بود. خالد دومین فردی بودکه در آن جنگ به شهادت رسید.