در کودکی پدرش را از دست داده بود از این رو عمویش از او نگهداری می کرد برای عمویش احترام زیادی قائل بود و همواره با اطرافیانش خوش خلق و مهربان بود. او مانند دیگر مردمان عصر جاهلیت زندگی می کرد با اینکه مدت زیادی از ظهور دین اسلام میگذشت اما هنوز آنها در شرک و بت پرستی غرق بودند. عمومی مشرک، برای برادرزاده اش همه نوع امکانات رفاهی را تامین می کرد تا او در آسایش باشد. اسم جوان کوشا عبدالعزی بود. لات، عزی و منات نام بزرگترین و معروفترین بتهای زمان جاهلیت بودند. شهر مکه توسط پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) فتح شده بود اما با این حال عمو و برادر زاده به آیین غلط پدران مشرک خود باقی مانده بودند.
عبدالعزی که از بت پرستی رنج می برد به مسلمانان اطراف خودش نگاهی می انداخت. از رفتار، گفتار و عقاید آنان لذت می برد و به دین آنان غبطه می خورد چهره های مسلمانان را نورانی و با صفا و قلب هایشان را پر از مهر و محبت می یافت. عبدالعزی که جوانی اندیشمند و عاقل بود گاه با خودش فکر می کرد که: به راستی میان خدایان ما و پروردگار یکتای مسلمانان چقدر فرق است .آنان از خدایی حرف می زنند که دانا و تواناست می بیند و می شنود و به هر کاری قادر است، اما ما عمری است که این سنگهای تراشیده شده را می پرستیم و برایشان قربانی می کنیم. پیش رویشان به سجده می افتیم. در حالی که نه می بینند و نه می شنوند، حتی نمیتوانند به درستی در جایشان ثابت بمانند.
هر روز که از فتح مکه می گذشت، علاقه عبدالعزی به دین و آئین حضرت محمد(صلی الله علیه و آله و سلم) بیشتر می شد. او به تفاوت هایی که میان مسلمانان و مشرکان وجود داشت پی برده بود و دیگر حاضر نبود که حتی برای یک لحظه به پرستش بتها بپردازد. روزی از روزها وی تصمیم گرفت که درباره افکار جدیدش با عموی گمراه خود، صحبت کند. نزد او رفت وگفت: عموجان! مدت زیادی از فتح مکه به دست مسلمانان، گذشته است، آیا قصد نداری به آیین محمد(صلی الله علیه و آله و سلم) ملحق شوی؟ من امیدوارم که با پیوستن به جمع مسلمانان به سعادت و رستگاری جاودانی برسیم.
عمومی تیره بخت و گمراه که از حرفهای برادرزاده خود به خشم آمده بود گفت: مگر دیوانه شده ای؟ چگونه می خواهی به آیین پدرانت پشت کنی؟ دیگر این فکرها را دور بریز زیرا خدایان ما خشمگین خواهند شد. عبدالعزی که عموی خود را در آیین پدرانش غرق شده می دید تصمیم گرفت به تنهایی به جمع مومنان ملحق شود ودست از بت پرستی بر دارد. از این رو به عموی خود گفت: من دیگر از گمراهی و فرو رفتن در تاریکی ها خسته شده ام. خدایانی که نه می بینند و نه می شنوند، چه ارزشی دارند؟ آنها حتی نمیتوانند از خودشان مراقبت کنند. اکنون، دین اسلام را می پذیرم که از هر آیین درست تر است.
عمو که از حرفهای برادرزاده بسیار عصبانی شده بود فریاد زد: وای به حال تو! اگر چنین خیالی به سرت زده باید تمام اموالی را که به تو داده ام به من بازگردانی. جوانی که شیفته پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله و سلم) شده بود برای رهایی از شرک، تمام دارایی های خودش را تحویل عمو داد و در پایان لباسهای پرزرق و برق را هم در آورد به آن مرد مشرک داد، سپس با سرعت به طرف منزل مادرش دوید. جوان خدمت مادر رسید و از او دو تکه پارچه خواست تا تمام بدن خود را بپوشاند. مادر نیز دو قطعه پارچه به او داد و جوان با آن خودش را پوشانید و با علاقه و شوقی فراوان روانه مدینه شد.
رسول گرامی اسلام (صلی الله علیه و آله و سلم) با یارانش نماز صبح را تمام کرده بود که جوان حقیقت جو وارد مسجد شد و در برابر پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) قرار گرفت و سلام کرد. قیافه ناآشنا، وضع آشفته و لباس نامناسب او توجه همه را جلب کرد. رسول گرامی اسلام(صلی الله علیه و آله و سلم) پس از سلام و احترام پرسید: تو کیستی؟ جوان گفت: من عبدالعزی هستم که از مکه به قصد مسلمان شدن به اینجا آمده ام و به سبب آن که عمویم نمی خواست من مسلمان شوم تمام اموال و حتی لباسهایم را گرفت. با راهنمایی پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) جوان شهادتین را بر زبان جاری ساخت و مسلمان شد. رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) از علاقه و فداکاری این جوان بسیار خشنود گردید و فرمود: از این پس نام تو عبدالله است.
عبدالله چون به اسلام علاقه بسیار زیادی داشت به زودی عقائد و معارف دین اسلام را فرا گرفت و در مسجد قران و نماز را با صدایی بلند می خواند و مانند پرندگان مهاجر آواز رهایی سر میداد. جناب عبدالله مزنی همواره یار و حامی رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) بود و به آیینی که داشت افتخار می کرد. او در طاعت و پذیرش ولایت لحظه ای کوتاهی نکرد. عبدالله، سعادت و خوشبختی خود را در یاری دین خدا می دانست، دینی که برای هدایت و رستگاری انسانها آمده بود. عبدالله پس از مدتها جانفشانی و فداکاری سرانجام در سال نهم هجری، هنگامی که مسلمانان از مدینه به قصد منطقه تبوک و جنگ با کفار به راه افتادند، در میان مسیر به شدت تب کرد، مریض شد و به رحمت خدا رفت رسول اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) پس از مرگ عبدالله فرمود: او شهید از دنیا رفت.