حضـرت يونس(علیه السلام) از پيامبـران بنياسرائيـل است كه بعـد از سليمان(علیه السلام) به پيامبري مبعوث گشت. (تفسير آلوسي، ج 7، ص 184) (صافات: 139)
پدر بزرگوار آن حضرت «متي» از عالمان و مؤمنان پاك بنياسرائيل بود. يونس(علیه السلام) در سرزميـن نينوا با جمعيتـي حدود صد هـزار نفـر به رسالت برگزيده شد تا آنان را به سوي خدا هدايت و راهنمايـي کند.
يونس(علیه السلام) در سي سالگـي به پيامبري مبعوث گشت. (صافات: 147)
يونس(علیه السلام) که پيامبري دلسوز و راهنمايي آگاه بود با بياني نرم و دلنشين به نصيحت قوم خويش پرداخت و آنان را به دوري از بتپرستي و فساد دعوت نمود. او براي رساندن دستورات خداونـد به مردم آن سامان در برابر زورگوييهاي حاکمان فاسد ايستادگي کرد.
يونس(علیه السلام) در نصيحتهـاي خود به قومش ميفرمـود: اي مردم، دست از پرستش بتهاي بيجان برداريد و تنها خداي يكتا را بپرستيد كه فقط او شايستهي پرستش است. امّا مشركان و بتپرستان با پيامبرشان به مخالفت پرداخته و او را مسخره ميكردند.
در تمام سي و سه سال تلاش خستگيناپذير او تنها دو نفر از مردم نينوا به او ايمان آوردند.
پيـروانش يکي عابدي به نام «مليخا» بود و ديگـري فردي حکيم و عالـم که «روبيـل» نام داشت.
يونس(علیه السلام) که از سنگدلي قومش به تنگ آمده و از هدايـت آنان نا اميد گرديده و كاسهي صبرش لبريز شده بود، شكايت آنها را به سوي خدا برد و عرض كرد: خدايا! سي ساله بودم كه من را به سوي اين قوم فرستـادي، آنها را به توحيـد دعوت كـردم و از عذاب تو ترساندم و مدّت سي و سه سال به دعوت خويش ادامه دادم، امّا آنها دعوت من را نپذيرفتند و به توحيد ايمان نياوردند، رسالت من را كوچك شمردند و به من اهانتها كردند.
بارالها! اين قوم نادان حتّي مرا تهديد کردند که من را خواهند كشت. پس عذابت را بر آنها فرو فرست كه آنان هرگز به تو ايمان نميآورند.
پس از اين نفرين، خداوند به يونس(علیه السلام) وحي كرد كه: عذابم را روز چهارشنبه در نيمهي ماه شـوّال بعد از طلوع خورشيد بر آنها ميفرستم. پس اين موضوع را به همهي آنان اعلام كن. (بحارالانوار، ج 14، ص 393 ـ 395)
يونس(علیه السلام) هم نزد قوم خويش رفته و عذاب الهي را به آنان اعلام کرد و خود نيز با خشم از آن شهر و ديار بيرون رفت و مردم را تنها گذاشت. فرداي روزي که قرار بود عذاب نازل شود، به نينوا بازگشت و ديد که مردم سالم و تندرست مشغول کسب و کار خود هستند.
يونس(علیه السلام) از چوپاني که از شهر خارج شده بود پرسيد: آيا عذاب الهي نازل نشد؟!
آن شخص پاسخ داد: هنگاميکـه تو عذاب الهي را به مردم خبـر دادي و با عصبانيّت مردم شهر را ترک کردي، مردم فهميدند که مجازات الهي حتماً فراخواهد رسيد. به دنبال تو گشتند و چون تو را نيافتند ، براي جلوگيري از عذاب نزد «روبيل» شاگرد دانشمند تو رفتند.
«روبيل» که فردي عالم و حکيم بود، ميدانست که وعدهي عذاب الهـي دروغ نيست و به يقين نازل خواهد شد. او به مردم گفت: تنها چارهي کار اين است که به درگاه الهي توبه کنيد و با گريه و زاري پشيماني خود را اظهار کرده و از خداوند طلب بخشش کنيد.
او به مردم گفـت: همه در بيابان جمع شويـد و فرزندان را از مـادران، پيرمـردان را از جوانان، زنـان را از مردان جـدا کنيد و در دستههايي جدا از هم به گريه و ناله بپردازيـد و با حيوانات نيز اين چنين کنيد.
مردم نينوا بر اساس گفتهي «روبيل» در بيابان جمع شده و به گريه و زاري پرداختند.
در آن روز هوا صاف و آفتابي بود امّا ناگهـان ابرهاي سياهي که نشانهي عذاب الهي بودند، از دور دست پديدار شدند و بالاي سر آنان سايـه انداختند. مردم با ديدن آسمان سياه ، وحشـتزده شده و صداي ضجّه و نالهشان به آسمان بلند شد. اندکي نگذشته بود که خداوند به خاطر توبه و پشيماني آنان، عذاب را برطرف ساخت و بر کوههاي اطراف فرود آورد. (تفسير برهان، ج 4، ص 35 ـ 37 و تلخيص از بحارالانوار، ج 14، ص 379 به بعد) (يونس: 98)
يونس(علیه السلام) پس از اينکه از ماجرا آگاهي يافت گمان کرد که مردم او را به خاطر ترک کردنشان دوست نخواهند داشت. به همين خاطر به سمت دريا حركت نمود. هنگاميكه به ساحل آن رسيد، يک كشتي پر از بار و مسافر آمادهي حرکت بود.
يونس(علیه السلام) از ناخداي کشتي خواست كه او را همراه خود ببرد. ناخداي کشتي اگر چه موافقت کرد امّا مسافران با سوار شدن او مخالف بودند. ولي سرانجام يونس(علیه السلام) را با اصرار ناخدا همراه بردند.
(صافات: 140)
پس از مدّتي که از ساحل دور شدند، ناگاه ماهي بزرگي سر از آب بيرون آورد و با دهاني باز به سوي كشتي حمله نمود. در اين هنگام سرنشينان كشتـي دور هم جمع شدند تا چارهاي بيانديشند و بـا خود گفتند: به نظر ميرسد که گناهكاري در بين ما قرار دارد که بايد طعمهي نهنگ گردد. (صافات: 141)
سرنشينان کشتي در بين خود قرعه زدند تا يکي را به دريا بياندازند. براي اينکه ماهي بزرگ دست از سر آنان بردارد. هر بار قرعه به نام يونس(علیه السلام) افتاد. مسافرين کشتي قرعه را سه بار تکرار کردند امّا هر بار به نام پيامبـر خدا درآمد. سرانجام يونس(علیه السلام) دانست که پروردگار به خاطر بيپناه گذاشتن مردم از او ناخشنود است و اين ماهي براي تنبيه او حاضر شده است. او خود را به دريا انداخت و آن ماهي بزرگ او را بلعيد. (صافات: 142)
يونس(علیه السلام) در شکم ماهي گرفتار آمد و چون از خود ارادهاي نداشت، ماهي بزرگ او را به فرمان الهي به هر کجا که ميخواست با خود ميبرد. (انبياء: 87)
يونس(علیه السلام) در ميان تاريكيهاي دريا و تاريکي شب و در شكم ماهي دعا ميکرد که خداوند نجاتش دهد. (انبياء: 88)
سرانجام خداوند او را بخشيد و به ماهي فرمان داد يونس(علیه السلام) را به ساحل ببرد. ماهي بزرگ نيز به فرمان الهي او را به ساحل آورده و در خشكي انداخت.
يونس(علیه السلام) چون بدنش در شکم ماهي بسيار رنجور و ضعيف شده بود، به امر خداونـد، بوتهي كدويي در ساحـل روييد تا برگهاي آن، بر روي پيامبر خدا و بدن ضعيفش سايه افكند. (صافات: 143 ـ 146)
پس از برطرف شدن ضعف و ناتواني يونس(علیه السلام) ، خداوند به او فرمود: اي يونس! به سوي قوم خود بازگرد كه آنها قبل از نزول عذاب، به تو ايمان آوردهاند.
يونس(علیه السلام) پس از وحي الهي، خوشحال و شادمان به سوي قوم خويش بازگشت و سالها سرپرستي و هدايت آنان را بر عهده داشت.