ابوطالب در خانه، منتظر ورود همسرش بود. زیر لب ذکر می گفت و با خداوند، راز و نیاز می کرد. گاه در برابر عظمت پروردگار جهان به سجده می افتاد و خالق یکتا را به بزرگی یاد می نمود. سحرگاه روز هفدهم ربیع الاول، خانم فاطمه دختر اسد، برای کمک به خانم آمنه و دیدن لحظه ولادت حضرت محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) از خانه بیرون رفته بود و ابوطالب انتظار او را می کشید. سرانجام لحظه های انتظار به سرآمد و فاطمه دختر اسد با چهره ای خندان و قلبی شاد وارد منزل خود شد. ابوطالب پرسید: «چه خبر؟» خانم فاطمه گفت: «خوش خبری! آمنه کودکی بسیار زیبا و نورانی به دنیا آورد. کودکی که تاکنون نظیرش را ندیده ام.» ابوطالب که از این خبر بسیار خرسند شده بود و همسرش را آرزومند فرزندی صالح و پاک می دید، رو به فاطمه کرد و گفت: آیا دوست داری که مژده ای به تو بدهم؟ فاطمه گفت: «آری مشتاق شنیدنش هستم» ابوطالب ادامه داد: «آگاه باش تو نیز در آینده پسری به دنیا خواهی آورد که وصی این کودک تازه تولد یافته خواهد بود.»
فاطمه دختر اسد، وقتی این مژده را از همسر خود شنید، بلافاصله خداوند را سپاس گفت و آن را به صورت رازی پیش خود نگه داشت. سالها گذشت تا اینکه خانم فاطمه دختر اسد آماده زایمان فرزندی شد که ابوطالب مژده اش را به او داده بود. فاطمه به دنبال مکان مناسبی می گشت تا در آن محل نوزادش را به دنیا بیاورد. چون لحظه به لحظه حال او منقلب می شد و هنگام زایمان فرا می رسید. بانو فاطمه دختر اسد به سمت کعبه حرکت نمود. خودش را به کنار دیوار خانه خدا رساند. قسمتی از پارچه کعبه را به دست گرفت و از آن همه درد و ناراحتی به درگاه پروردگار روی آورد و عرض کرد: «پروردگارا! من به تو و به آنچه از جانب تو، از پیامبران و کتاب آمده استو به نیای خود، حضرت ابراهیم خلیل (علیه السلام) که بیت عتیق را بنیان نهاد ایمان دارم. پس به حق صاحب این خانه و به حق مولودی که در شکم من است، این زایمان را بر من آسان گردان» پس از آن که مناجات فاطمه بنت اسد به پایان رسید، دیوار کعبه به اذن خداوند از هم شکافته شد و آن بانوی برگزیده وارد خانه خدا شد. بلافاصله همه مردم مکه از موضوع پیش آمده آگاه شدند.
خداوند مهربان آن بانوی پاک و پرهیزگار را به خانه خود راه داد و هیچ نتوانست درب کعبه را بگشاید و درون خانه را ببیند. همه مردم منتظر حوادث بعدی بودند. سه روز تمام خانم فاطمه دختر اسد مهمان کعبه بود و در این مدت، هیچ کس از او اطلاعی نداشت تا اینکه روز چهارم، دیوار کعبه شکافته شد و آن بانو به همراه نوزادی که در آغوش گرفته بود از کعبه خارج گشت. پس از آن، فاطمه دختر اسد چنین گفت: «من بر زنان پیش از خود برتری یافته ام زیرا آسیه«همسر فرعون» خدا را پنهانی در جایی پرستش می کرد که خداوند دوست نداشت در آن مکان عبادت شودم. جز در حالت اضطرار مریم «دختر عمران» نخل خشک را تکان داد تا خرمای رسیده آن را میل نماید. اما من داخل خانه خدا شدم واز میوه ها و روزیهای بهشتی خوردم…
و چون خواستم که بیرون بیایم، در حالی که فرزند عزیز من بر روی دستم بود، پیامی از غیب مرا ندا کرد که: «ای فاطمه! این فرزند بزرگوار را علی نام کن به درستی که منم خداوند علی اعلی و او را از قدرت و عزت و جلال خود آفریده ام و بهره کامل از عدالت خویش به او بخشیده ام و نام او را از نام مقدس خود برگرفته ام. او را به آداب خجسته خود تادیب نموده ام و امور خود را به او واگذار کرده ام. در خانه با عظمت من متولد شده است.» او نخستین کسی است که بر بالای خانه من اذان می گوید و بتها را خواهد شکست و آنها را از بالای کعبه به زیر خواهد انداخت. مرا به عظمت و بزرگواری و یگانگی یاد خواهد کرد.
او بعد از حبیب و برگزیده از جمیع خلق، محمد «رسول من» امام، پیشوا و وصی او خواهد بود. خوشا به حال کسی که او را دوست بدارد و یاری اش کند و وای به حال کسی که از فرمان او سرپیچی کند و یاری اش ننماید و حق وی را انکار نماید. هنگامی که حضرت علی (علیه السلام) را به خانه آوردند حضرت محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) آمد و او را دامان خود گذاشت وقتی نگاه علی (علیه السلام) به آن حضرت افتاد، شاد گردید. خانم فاطمه دختر اسد درباره پیامبر خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) چنین گفت: در حیاط خانه ما درخت خرمایی وجود داشت که مدتی از خشک شدن آن می گذشت. هنگامی که رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) به خانه ما آمد و هنوز کودک بود روزی با دست درخت خشک خرما را لمس کرد. در همان هنگام درخت سبز شد و خرمای تازه بار آورد. من هر روز خرمایی را که از درخت می افتاد جمع می کردم و در ظرفی می ریختم و محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) می آمد و آن خرماها را از من می گرفت و بین بچه ها تقسیم می کرد. روزی به منزل ما آمد و فرمود: «مادر! خرماها را بده.» گفتم: فرزندم! امروز درخت خرما نداشت. قسم به نور چهره او، دیدم محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) به طرف نخل رفت و کلماتی گفت که ناگهان درخت خم شد و حضرت به اندازه نیاز خرمام چید و درخت به حال اول بازگشت.آن روز این دعا بر زبانم جاری شد: خداوندا! پروردگار آسمانها! به من فرزند پسری عطا کن تا برادی برای محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) باشد. آنگاه خداوند علی (علیه السلام) را به من داد.