کاروان در میان طوفان شن، آرام پیش می رفت و باد، رد پای کاروانیان را از بین می برد. مردان و زنان مسلمانی که از آزار و شکنجه مشرکان مکه در امان نبودند. به دستور پیامبر اسلام(صلی الله علیه و آله و سلم) به سوی حبشه هجرت می کردند تا حبشه راه زیادی بود. مسلمانان می بایست به وسیله کشتی های بازرگانی از راه دریا به آنجا می رفتند تا بندر «شعیبه» راه زیادی باقی نمانده بود. همه برای سوار شدن به کشتی ها عجله داشتند، زیرا از یک طرف مشرکان در تعقیب مهاجران بودند و از سوی دیگر، زمان حرکت کشتی ها نزدیکتر می شد. سرانجام پس از راهپیمایی سخت و طاقت فرسا در میان بیابانهای خشک و سوزان حجاز، مسلمانان به بندر رسیدند و بلافاصله سوار بر کشتی های بازرگانی شدند و به سوی حبشه ادامه مسیر دادند.
وقتی مشرکان به ساحل دریا رسیدند، مسلمانان رفته بودند، از این رو تعقیب کنندگان خشمگین و عصبانی، تمام مسیری را که به سختی آمده بودند، دوباره برگشتند و گزارش فرار مسلمانان را به سران کفار مکه ارائه دادند. چند نفر از مشرکان به نمایندگی از کفار مکه با هدایایی از پوستهای دباغی شده و … به سرزمین حبشه اعزام شدند. نقشه آنها این بود که با بدگویی از مسلمانان و پرداخت رشوه به پادشاه حبشه تمام مهاجران را به مکه بازگردانند. مسلمانان مهاجر به رهبری «جعفربن ابیطالب» وارد سرزمین حبشه شدند و «نجاشی» که پادشاه آن کشور بود به مسلمانان پناهندگی داد و از آنان به خوبی استقبال کرد.
هنوز چیزی از اقامت مهاجران نگذشته بود که نمایندگان بت پرستان مکه، وارد سرزمین حبشه شدند و با نجاشی دیدار و با چرب زبانی به او گفتند: «عده ای از غلامان و کنیزان کم عقل ما، به تازگی از آیین نیاکان خود دست برداشته اند، به دینی ایمان آورده اند که نه دین ما است و نه دین شما. اکنون تقاضا داریم که این گروه را از کشور خود اخراج کنید و آنها را به دست ما بسپارید.» نجاشی که پادشاه مسیحی بود، از جعفربن ابیطالب که رهبر مسلمانان مهاجر بود پرسید: «این دین جدید شما چیست؟» در این هنگام جعفر در مقابل نجاشی، راهبان و مشرکان مکه ایستاد و گفت:
«پادشاها! ما مردمی بودیم که در دوران جاهلیت، بت ها را پرستش می کردیم، مردار میخوردیم، کارهای زشت انجام می دادیم، با همسایگان و هم پیمانان خود بدرفتاری داشتیم، و افراد نیرومند و قوی، حق ضعیفان را پایمال می کردند، خداوند پیامبری به سوی ما فرستاد و او هم ما را به خدا دعوت کرد تا او را به یگانگی بشناسیم و پرستش کنیم، ما را به راستگویی و امانتداری، دوستی با خویشان و همسایگان امر فرمود، و از کارهای زشت و گفتار دروغ و خوردن مال یتیم نهی کرد و فرمود تا نماز بخوانیم و صدقه بدهیم و روزه بگیریم. ما هم او را تائید نمودیم و به وی ایمان آوردیم. خدا را به یگانگی عبادت کردیم و آنچه را حرام شمرده بود حرام و حلال او را حلال دانستیم. ولی سران قریش با آزار و شکنجه می خواهند ما دست از آیین خود برداریم و دوباره به سوی بت پرستی و زشتی ها باز گردیم.»
آنگاه نجاشی از جعفرابن ابیطالب سئوال کرد: نظرتان درباره عیسی (علیه السلام) چیست؟ جعفر پاسخ داد: «عقیده ما همان است که پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) از سوی خدا آورده. او می گوید: عیسی (علیه السلام) بنده و پیامبر خداست. روح و کلمه خداست که به خانم مریم پاک دامن القا فرمود» نجاشی که شیفته سخنان آسمانی جعفربن ابیطالب شده بود گفت: «به خدا سوگند که راست گفتی.» سپس رو کرد به مهاجران مسلمان و به آنان گفت: بروید، شما آزاد و در امنیت هستید. هر کس شما را آزار دهد مجازات می شود. من نمی خواهم کوهی از طلا داشته باشم در حالی که شما در اذیت و آزار باشید. سپس نجاشی رو کرد به ماموران خود و گفت: هدایا را به صاحبانشان پس دهید، مرا نیازی به رشوه نیست. روشه ای که به صورت هدیه آورده اید. به خدا سوگند از روزی که به فرمانروایی رسیده ام رشوه ای نپذیرفته ام.
سفیرانی که از طرف مشرکان به حبشه آمده بودند، نه تنها در تصمیم خود موفق نشدند بلکه نزد همه درباریان آن سرزمین خوار و حقیر شدند و دست خالی به سرزمین خود بازگشتند. جناب جعفربن ابیطالب در تمام مدت عمر از رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) اطاعت می کرد و برای سرافرازی اسلام، از جان و مال خود می گذشت. او توانست پیروزی های خوشحال کننده ای را برای پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) به ارمغان بیاورد. جعفر، ایمانی استوار، یقینی کامل و قلبی زلال و آسمانی داشت، در شجاعت و مردانگی کم نظیر بود. و در جنگها چون شیر شکاری سپاه دشمن را می شکافت و از کشته، پشته می ساخت.
در جنگ موته، رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) فرماندهی سپاه مسلمانان را به جعفر واگذار کرد و او مانند مبارزات گذشته اش پا به عرصه رزم گذاشت. در جنگ موته، آن دلاور هاشمی بسیار قدرتمند ظاهر شد، عده زیادی از کفار و سران مشرکان را به خاک هلاک انداخت و سرانجام در میدان نبرد به درجه شهادت رسید. هنگامی که پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) خبر شهادت جعفر را شنید، اشک از دیدگان مبارکش سرازیر گشت و فرمود: خداوند به جعفر دوبال داد که با آنها در بهشت پرواز می کند.