عده ای از سران مشرکان مکه در میان راه ایستاده بودند آنها بلند بلند حرف می زدند و می خندیدند. ناگاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) را دیدند که قصد عبور از آنجا را دارد. «ابوجهل» که از سرسخت ترین دشمنان پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله و سلم) بود و در جمع مشرکان حضور داست رو کرد به آن حضرت و آنچه که سزاوار خودش بود به رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) گفت. او نه تنها پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) را مسخره کرد، بلکه به خدای پیامبر و دین پیامبر نیز ناسزا گفت. آنها با بی شرمی تمام به فرستاده خدا حرفهایی ناروا زدند و نادانی و جهل خودشان را به همه نشان دادند. پیامبر بزرگوار اسلام (صلی الله علیه و آله و سلم) که با رفتارهای زشت مشرکان آشنا بود بدون اعتنا به آنها و با وقار و آرامش همیشگی از آن مسیر عبور کرد. چون جواب ابلهان خاموشی بود. گرچه رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) از مشرکان دور می شد اما حرفهای زشت و زننده آنها لحظه ای تمامی نداشت.
ابوجهل یکسره عربده می کشید و به محبوب ترین و شریف ترین انسانها توهین می کرد و آتش خشم او خاموش نمیشد و آرام نمیگرفت. در آن جنجال و هیاهو، ناگهان یکی از مشرکان که ترس، تمام وجودش را فرا گرفته بود فریاد زد: «حمزه! حمزه به طرف ما می آید.» جناب حمزه (رحمه الله) بلند قامت و قوی پنجه بود. کمانی به دوش و شمشیری بر کمر داشت. سروصورتش را با پارچه ای سبز بسته بود تا از گزند طوفان شن در امان باشد. او از شکار برمی گشت. در شجاعت و جوانمردی نظیر نداشت و هیچ یک از مردم مکه در جنگاوری و دلاوری به پای حمزه (رحمه الله) نمی رسیدند. آن تک سوار نامدار، سوار بر اسبی عربی از دور می آمد. مشرکان از ترس هیچ حرفی نمی زدند.
نفس هایشان بند آمده بود و تنها صدایی که شنیده می شد، صدای ضربات سم اسبی بود که حمزه(رحمه الله) سوار بر آن می آمد. وقتی او به آن جماعت گستاخ رسید، بلافاصله از اسب پیاده شد، کمان سنگین و فلزی اش را به دست گرفت، روپوش صورتش را کنار زد و در میان جمعیت، شروع به قدم زدن کرد و تمام نگاه ها به او خیره شد. جناب حمزه، می دانست که این سکوت طبیعی نیست. از این رو پرسید: «اینجا چه خبر شده؟ چرا کسی حرف نمی زند؟» آنگاه یک نفر از حاضران که تمام ماجرا را دیده بود به طور پنهانی موضوع را با آن بزرگوار در میان گذاشت. وقتی حمزه (رحمه الله) از ماجرا با خبر شد بلافاصله به طرف مشرکان برگشت و فریاد زد: «ابوجهل کجاست؟ ابوجهل که از ترسش بین کفار پنهان شده بود هنگامی که فریادهای رعد آسای حمزه (رحمه الله) را شنید، در حالی که رنگش پریده بود و دست و پایش می لرزید، ترسان و هراسان از میان جمعیت بیرون آمد.
آنگاه حمزه (رحمه الله) بی درنگ با کمانی که در دست داشت محکم بر سر ابوجهل کوبید و یقه پیراهنش را گرفت. او را با خشم بر زمین زد، و پایش را بر گردن آن یاغی گستاخ فشار داد. در حالی که سروصورت ابوجهل، خونین و خاک آلود شده بود، در زیر قدمهای حمزه دست و پا می زد و التماس می کرد که: «رحم کن! از کشتن من بگذر!…» در آن هنگام، اطرافیان ابوجهل دویدند و با خواهش و تمنا از حمزه پیکر نیمه جان اربابشان را از زیر پای جنگاور غیرتمند، درآوردند و او را با خودشان به منزل بردند. ابوجهل که قصد آزار پیامبر را داشت توسط حمزه(رحمه الله) عموی رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) حسابی تنبیه شد و نزد مردم مکه، خوار و ذلیل گشت. عده ای از هوادارن ابوجهل که از جناب حمزه (رحمه الله) به شدت می ترسیدند و گمان نمی کردند که او نیز از مومنان و پیروان پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) باشد، گفتند: ای جنگاور! اکنون که دین محمد(صلی الله علیه و آله و سلم) را قبول نداری چرا از او دفاع می کنی؟ آنگاه حمزه (رحمه الله) تصمیم گرفت در میان اهل مکه و در حضور دوست و دشمن، اعتقادش را بیان نماید. از این رو فریاد بر آورد که: «ای مردم! اکنون بدانید که من مسلمانم و به یکتایی خدا و نبوت محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) گواهی می دهم. اشهدان لااله الاالله و اشهد ان محمدا رسول الله» به خدا سوگند که از ایمانم دست نخواهم کشید، اگر قدرت دارید مرا از این کار باز دارید.
وقتی مشرکان مکه دفاع و حمایت حمزه را به طرفداری از رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) دیدند به فکر فرو رفتند و به یکدیگر گفتند: با وجود حمزه(رحمه الله) محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) خیلی نیرومند شده ما از امروز به بعد باید بیشتر از گذشته مواظب رفتارها و سخنان خود باشیم، در غیر این صورت همان بلایی بر ما خواهد آمد که بر ابوجهل آمد. جناب حمزه (رحمه الله) در طول زندگی با برکتش همواره از حریم نبوت، و وجود مقدس رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) دفاع و پشتیبانی می نمود. تا حمزه (رحمه الله) زنده بود پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) با آسایش بیشتری میتوانست مردم را به یکتاپرستی دعوت نماید. زیرا هیبت و قدرت حمزه(رحمه الله) به مشرکان این اجازه را نمیداد که در فکر آزار و اذیت پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) باشند. حمزه (رحمه الله) خداوند را به یکتایی، حضرت محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) را به نبوت، و علی (علیه السلام) را به وصایت و جانشینی پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) قبول داشت و لحظه ای در آن شک نمی کرد. سرانجام در جنگ احد هنگامی که او در حال نبرد با مشرکان و کفار مکه بود از سوی سپاه دشمن، مورد اصابت نیزه یکی از غلامان قرار گرفت و در معرکه جنگ، جان به جان آفرین تسلیم و روح بلندش به آسمانها پر کشید.