روز گرمي بود و سليمان(علیه السلام) بر تخت خود تکيه زده و با لشکريان و افراد حکومتش گفتگو ميکرد. خورشيد ميتابيد و تعدادي از پرندگاني كه خداوند در فرمان سليمان(علیه السلام) قرار داده بود در بالاي سر او چنان در کنار هم پرواز ميکردند که سايهي پرهاي آنان تخت فرمانروايي پادشاه اورشليم را از تابش خورشيد حفظ ميکرد.
هُدْهُدْ که پرندهاي شانه به سر و در ميان پرندگان، به زيبايي معروف است، در جمع پرندگان حاضر نبود. از جاي خالي او نور ميتابيد و سليمان(علیه السلام) فهميد که هدهد غايب اسـت. او که سخن گفتن با پرندگان را ميدانست علّت غيبت هدهد را پرسيد: چه شده که هدهد را حاضر نميبينم؟ (نمل: 20 ـ 21)
سر و صدا و همهمهاي ميان پرندگان بر پا شد، هر يک از آنان ميخواست براي غيبت هـدهد، عذر و بهانهاي بياورد؛ چرا که ميدانست سليمان(علیه السلام) مجازات سنگيني برايش در نظر خواهد گرفت.
طولي نكشيد كه هدهد آمد و از سرزمين سبا، که در يَمَن واقع شده، خبري براي او آورد. (تفسير القمي، ذيل آيهي 20 ـ 26 سورهي نمل) (نمل: 22)
حضرت سليمان× به هدهد فرمود: من تحقيق خواهم کرد که آيا در اين مورد راست گفتهاي يا دروغ؟
پايتخت حکومت الهي سليمان(علیه السلام) در بيت المقدّس و در شام قرار داشت. در زمان او بانويي به نام «بِلْقِيس» در سرزمين يمن سلطنت ميکرد که مردمش خورشيد را ميپرستيدند.(نمل: 23 ـ 26)
سليمان(علیه السلام) توسط هدهد نامهاي براي بلقيس فرستاد و او را از بتپرستي به توحيد دعوت نمود.
(نمل: 28 ـ 31)
هُدْهُدْ نامه را با خود برداشت و از شام به سوي يمن رهسپار شد و هنگاميکه به يمن رسيد از همان بالاي قصر، نامه را كنار تخت بلقيس انداخت و در کناري به کمين نشست .
ملکهي سبا بيدرنگ نامه را باز کرد و خواند. چون از محتواي نامه باخبر شد، فهميد پيام سليمان(علیه السلام) خبر بسيار مهمي است و بايد در مورد آن با بزرگان کشورش، مشورت کند.
بلقيس تمامـي وزرا و فرماندهان لشگر خود را فراخوانـد و به آنها گفت: من ميدانم اين نامه از سوي شخصيّتي بزرگ، براي من فرستاده شده که هدف کشورگشايي ندارد، بنابراين ما بايد او را در اين مورد بيآزماييم. (نمل: 32)
بلقيس كه دريافته بود نامه از طرف شخص بزرگي براي او فرستاده شده است از بزرگان كشور و مشاورين خود نظرخواهي کرد. (نمل: 33)
آنان گفتند: ما نيروي كافي براي جنگيدن داريم و هرگز تسليم نميشويم. ولي بلقيس که زني عاقل و دورانديش بود ميخواست تا زمانيکه راه حلّي براي زندگي مسالمتآميز وجود دارد ، بر طبل جنگ نکوبد. (نمل: 34)
او چنين پيشنهاد كرد: هديهاي گرانبها براي سليمـان(علیه السلام) مي فرستم تا ببينم فرستادگان از او چه خبري ميآورند. من با فرستادن هديه براي سليمان، او را امتحان ميكنـم. اگر او پيامبر باشد ميل به دنيا ندارد و هديهي ما را نمي پذيرد، و اگر حاکمي معمولي باشد، ميپذيرد. (بحارالانوار، ج 14، ص 111)
(نمل: 35)
اگر دريافتيـم او پيامبر است و شخصيّتي آسماني دارد ، قدرت مقاومت در مقابل او را نخواهيم داشت و بايد تسليم حق گرديم.
ملکهي سبا اگرچه يکتـاپرست نبود، امّا پادشاهي زيرک و باهـوش بود و ميدانست که فرستادگان الهي به دنيا و زيورهاي آن بيتوجّه هستند و هرگز شيفتهي آن نميشونـد.
بلقيس جواهراتي زيبا را در ظرفي بينظير و جذّاب قرار داد تا آن حضرت را بيآزمايـد.
او به نماينـدگان خود سفارش کرد تا هدايايش را با احترام بسيار به سليمان(علیه السلام) تقديم کنند.
فرستادگان ملکهي سبا در بين راه همواره در اين فکر بودند که برخورد سليمان(علیه السلام) با آنان چگونه خواهد بود و آيا هداياي آنان را خواهد پذيرفت؟!
سرانجام آنان به بيت المقـدّس وارد شده و به نزد سليمان(علیه السلام) رفتند. هديهها را به او تقديم نمودند. گمان ميکردنـد كه سليمان(علیه السلام) از مشاهدهي هداياي آنان، خشنود خواهد شـد و به آنها پاداش خواهـد داد. ولي برخورد آن حضرت باعث شگفتي آنان گرديد. (نمل: 36)
سليمـان(علیه السلام) هدايايي ارزشمندتر به آنان داد و قدرت الهي و امکانات حيرتآور فرمانروايي خود را به آنان نشان داد. آنگاه به فرستادهي مخصوص ملكهي سبا فرمود: (نمل: 37)
سليمان(علیه السلام) به آنان فرمود: اگر با صلح و دوستي به خدا ايمان نياوريد، به زودي با لشگري به سراغ شما خواهيم آمد كه توانايي مقابله با آن را نداريد، پس به خداوند ايمان بياوريد و حکومت خدا را توسط افراد صالح را بپذيريد.
فرستادهي مخصوص بلقيس با همراهان خود به يمن بازگشت و هنگاميکه در قصر ملکـهي سبا حضور يافت، از عظمت سلطنت سليمان(علیه السلام) و توان و قدرت سپاهيان او گزارش داد.
نمايندهي ملکهي سبا گفت: او از هداياي تو خوشنود نگشت، زيرا دنيا در نظرش حقير و ناچيز بود و آنچه از ثروت در اختيار داشت بسيار بيشتر از آن چيزي است که ما داريم. توان و قدرت سپاه او به اندازهاي است که تاکنون چنين سپاه و قدرتي را نديدهايم.
بلقيس از گزارش فرستادهي خـود دريافـت كه ناگزيـر بايد تسليم فرمـان سليمان(علیه السلام) شود كه فرمان حق و توحيد است و براي حفظ خود و کشورش هيچ راهي جز پيوستن به امّت توحيدي سليمان(علیه السلام) ندارد.
به دنبال اين تصميم بلقيس با جمعي از اشراف دربار خود، يمن را به قصد شام ترك گفتند تا از نزديك با آنچه که شنيده بودند روبرو شده و به تحقيق بيشتر بپردازند.
بلقيس با اينکه حاکمي زيرک بود و از روش حکومت کردن و اداره ي کشور به خوبي آگاهي داشت، امّا نميتوانست تصوّر کند که در شـام، مرکز حکومت سليمـان(علیه السلام) چه ميگـذرد. به همين دليل در بين راه بـا پرسشهاي زيادي دست به گريبـان بود و در طول راه، همواره به جـواب اين سئوالات ميانديشيد.
از سوي ديگر پيامبر خدا ، سليمان(علیه السلام) براي اينکه قدرت معنوي و حکومت الهي خود را به «بلقيس» و همراهانش بيشتر و بهتر نشان دهد، قبل از آمدن آنان به شام، به مأموران خود فرمود: (نمل: 38 ـ 40)
سليمان(علیه السلام) از بين پيشنهاداتـي که براي آوردن تخت بلقيس به او شده بود، آخرين آنها را که پيشنهاد وزيرش آصف برخيا بود را برگزيد و دستور داد آن تخت را نزدش حاضر کند. تختي که گروه زيادي ميتوانستند بر آن بنشينند. سپس فرمود تخت بلقيس را اندكي بپوشانند تا او را به اين وسيله بيآزمايد. (نمل: 41)
«بلقيس» و همراهانش، پس از يک سفر طولاني و تحمّل مشقّت زياد به حضور سليمان(علیه السلام) رسيدند. در هنگام ورود او به قصـر يکي از اطرافيان سليمان(علیه السلام) به ملکهي سبا گفت: (نمل: 42 ـ 43)
«بلقيس» دريافت كه تخت سلطنتش، قبل از ورود به آنجا، از طريق اعجاز آورده شده است.
او با مشاهده ي اين معجـزه و درک قـدرت معنـوي سليمـان(علیه السلام) به همراهانش گفت: ما بايـد به دين سليمان بپيونديـم و از او پيروي کنيم.
او پس از اين ديدار بود که دانست حضرت سليمان(علیه السلام) و تمامي افراد صالح با قدرت معنوي خود بر قلبها حکومت ميکنند، نه با زور و تحميل سخن ناحق بر مردم.
يکي ديگر از جاذبههاي ملاقات بلقيس با سليمان(علیه السلام) در بيتالمقدّس اين بود که به دستور آن حضرت صحن يكي از قصرها را از بلور ساختند، و از زير آن آب جاري نمودند، تا هنگامي كه ملكهي سبا با همراهانش وارد قصر مي شوند، پي به علم و قدرت حکومت صالح و الهي ببرند. (نمل: 44)
هنگاميکه او وارد قصر شد با تعجّب ديد در آنجا آبي وجود ندارد. سليمان(علیه السلام) به او فرمود: اين حياط قصر است كه از بلور صاف ساخته شده و از زير آن آب عبور مي کند.
«بلقيس» با مشاهدهي اين صحنـه يکـي ديگر از نمونههاي قدرت علمـي و توان سليمـان(علیه السلام) را به چشم خود ديد و فهميـد که آن حضـرت و پيروانش، در کمال سادهزيستي از قدرتي الهي برخوردار هستند که هر چيز ناممکن را ميتوانند ممکن بسازند.
ملكه ي سبا پس از مشاهدهي نشانه هاي مختلفي از قدرت و علم سليمـان(علیه السلام) به حقانيّت دعـوت آن رسول الهـي پيبرد و دانست كـه او هيچ شباهتي به ديگر پادشاهان ندارد. از اينرو تصميم گرفت به آيين حضرت سليمان(علیه السلام) ايمان آورده و يکتاپرست شود.
«بلقيس» دريافت که در گذشته با پرستش خورشيد به خود و کشورش ظلم کرده اسـت. اكنون او فهميده بود كه پرستش خورشيد هيچ فايدهاي به حال او و کشورش نداشته و قدرت و علم او در برابر قدرت و علم سليمان(علیه السلام) بسيار ناچيز است.
او فهميد که تجملات دنيا، نميتواند روح انسانها را خشنود سازد، بلکه معنويّت و ايمان به خداي يکتاست که جان و دل انسان را تا ابديّت و بينهايت، وسعت و عظمت ميبخشد.
«بلقيـس» از مشاهـدهي پيشرفتهاي علمـي و قدرت نظامـي سليمـان(علیه السلام) دريافت که جامعـهي انسانها در سايهي توحيـد و يکتاپرستي ميتواند از تمام مرزهاي مادّي عبور کرده و به اوج معنويّات دست پيدا کند و از عظمتي توصيفناشدني برخوردار گردد.
از اينرو به خداونـد گفت: پروردگارا! من به همراه رهبـر خويش سليمان(علیه السلام) به درگاه تو روي آوردهام و از گذشتهي خود پشيمانـم و اکنون سر تسليـم بر آستانت مي سايم. اکنون دريافتهام که بدون پذيرش رهبري عادل و الهي، راه يافتن به درگاه تو ممکن نيست.
ملکه سبا از روي عقـل و صفاي قلب تسليم حـق شد و آيين سليمان(علیه السلام) را پذيرفت.
بلقيس با قلبي سرشار از ايمان به خدا و يکتاپرستي تصميم گرفت براي مدّتي در شام بماند تا از راهنمايي و ارشـاد سليمان(علیه السلام) برخوردار گردد.
به اين ترتيب ملکهي سبا و همراهانش به نبوّت سليمان(علیه السلام) و خداي يکتا ايمان آوردند و مردم يمن نيز پس از آگاهي از ايمان «بلقيس» و همراهـانش، به جاي خورشيدپرستـي ، يکتاپرست شدند.
سالها از حکومت سليمان(علیه السلام) ميگذشت. روزي او وارد قصـر خود شد و درهاي قصر را پشـت سر خود بست تا هيـچكس وارد قصر نشـود. آنگاه به بالاترين نقطهي قصر رفت.
آن حضرت از بالاترين نقطهي قصر به مُلك خود نگاه ميکرد. نگهبانان قصر در همه جا مواظب بودنـد كه كسي وارد قصر نشـود. ناگهـان حضرت سليمان(علیه السلام) جواني زيبا چهره و خوش قامت را ديد که وارد قصر او شده بود.
حضرت سليمان(علیه السلام) به او گفت: چه كسي به تو اجازه داد كه وارد قصر من گردي، با اينكه امروز تصميم داشتم در خلوت باشم؟!
جوان گفت: با اجازهي خداي اين قصر وارد شدم.
سليمان(علیه السلام) گفت: پروردگار اين قصر و آنچه در آسمان و زمين است، از من سزاوارتر به اين جايگاه ميباشد، اكنون بگو بدانم تو كيستي؟
جوان گفت: من عزرائيل هستم.
سليمان(علیه السلام) گفت: براي انجام چه کاري به اينجا آمدهاي؟
عزرائيل گفـت: مأموريّت دارم جان تو را بگيرم.
سليمان(علیه السلام) گفت: اگر چه من امروز ميخواستم در سرور و شادماني و استراحت باشم، امّا خداوند نخواست كه سرور و شـادي من در غير ديدار و لقـاي او باشد، پس مأموريّت خود را انجام بده.
عزرائيل هم در حاليكه حضرت سليمان(علیه السلام) به عصايش تكيـه داده بود جان او را گرفت.
مردم و جنّيان و ساير موجـودات که سليمان(علیه السلام) را در بالاي قصر به حال ايستاده مي ديدند گمان داشتند که آن حضرت زنده است و به آن ها نگاه مي كند.
زمان زيادي از اين ماجرا ميگذشت و عدّهي زيادي به دور قصر سليمان(علیه السلام) گرد آمده بودند و در بين آنان اختلاف ايجاد شده بود.
عدّهاي گفتند: مدّتي است كه سليمان نه غذا خورده، نه آب آشاميده و نه خوابيده است و همچنان به ما نگاه ميكند.
بعضي گفتند: او ساحر است، و خودش را اين گونه به ما نشان ميدهد.
مؤمنين گفتنـد: او بنده و پيامبـر خدا است.
پس از اختـلافات زياد ميان مردم، خداوند موريانـهاي به درون عصـاي سليمان(علیه السلام) فرستـاد تا آنرا از درون خالي نمـايد. پس از چندي عصاي سليمان(علیه السلام) شكست و او بر زمين افتاد. (بحارالانوار، ج 14، ص 141 و 142)
خداوند سليمان(علیه السلام) را اينگونه از دنيا برد تا بر همگان روشن سازد كه انسان تا چه انـدازه در برابر مـرگ، ناتوان است. مرگ حتّـي به آن حضرت مهلّت نشستن يا خوابيدن در بستر را نداده بود. (عيون اخبار الرضا، ج 1، ص 265) (سبا: 14)