بازار شهر طبق معمول شلوغ و پرهیاهو بود. هر کسی به کاری مشغول بود و به دنبال سود و درآمد می گشت. بازاریان آنچنان سرگرم فروش اجناس خود بودند که به اطراف توجهی نداشتند. در میان بازار، عربی بیابانگرد، با سرورویی ژولیده و خاک آلود در حالی که اسبی جوان و زیبا را به دنبال خود می کشید ظاهر شد. آنقدر که اسب تماشایی و قابل توجه بود، صاحب آن هرگز جذابیت و وقاری نداشت. از نگاه های جستجوگرانه عرب بیابانگرد به خوبی می شد فهمید که دنبال چه چیزی می گردد. او میخواست تا برای گذران زندگی، اسبی را که افسارش را به دست داشت در آن بازار شلوغ بفروشد و برگردد. به دنبال خریداری می گشت که انسان منصف و درستکاری باشد و با خواسته اش مخالفت نکند.
خواسته مرد بیابانگرد، تنها فروختن اسب به قیمت پیشنهادی خودش بود. او میخواست خریدار اسبش، آدم سختگیر نباشد تا با رضایت کامل، معامله را به پایان برساند و همه پول را دریافت نماید. او در حالی که آهسته قدم بر میداشت سعی می کرد تا با چرخش سرش به اطراف مشتری دلخواه خودش را پیدا کند. در میان بازار رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) که در حال گذر از آنجا بود چشمش به فروشنده اسب افتاد و نزد او رفت. پیامبر پس از سلام و احوالپرسی فرمود: آیا اسبت را برای فروش آورده ای؟ مردگفت: آری، برایش دنبال یک مشتری خوب هستم. آنگاه رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: به چه قیمتی آن را می فروشی؟
مرد که پیامبر را شناخته بود قیمت پیشنهادی خودش را به آن حضرت گفت. رسول اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: با قیمتی که گفتی موافقم. پس اندگی در این محل توقف کن تا به منزل بروم و مبلغ مورد نظر را برایت بیاورم و اسب را تحویل بگیرم. مرد گفت: در اینجا می مانم تا با پول برگردی. سپس پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) راهی خانه شد و مرد بیابانگرد در زیر سایه بانی ایستاد تا رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) برگردد. چند نفر از منافقان که دورادور مراقب احوال پیامب ربودند با رفتن آن حضرت، بلافاصله به نزد فروشنده اسب رفتندو با حالتی منافقانه و لبخندی خائنانه گفتند: خسته نباشی ای مرد؟ چه اسب جوان و زیبایی داری! حتما قیمتش هم خیلی بالاست. مرد گفت: آری، این اسب من است اما اگ برای خریدش آمده اید باید بگویم که قبلا این حیوان را به محمد(صلی الله علیه و آله و سلم) فروخته ام.
منافقان که دنبال همین لحظه بودندگفتند: اسبت را ارزان نفروختی؟ آنگاه مرد فروشنده قیمت پیشنهادی اش را گفت. مشرکان ناگهان برآشفته شدند و گفتند: چرا چنین کاری کردی؟ آخر این چه قیمتی بود که به پیامبر گفتی! چرا اسب خودت را ارزان فروختی؟ کمی بیشتر دقت می کردی! مگر مالت را از سر راه پیدا کردی؟ منافقان با سخنان کینه جویانه خود آنقدر فروشنده اسب را سرزنش کردند تا اینکه او از معالمه ای که انجام داده بود پشیمان شد و گفت: پس راه چاره چیست؟ اگر محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) امد در جوابش چه بگویم؟ آنها در پاسخ گفتند: این که کار دشواری نیست وقتی آمد بگو من با تو معامله ای انجام نداده ام و حرفت را پس بگیر. مرد فروشنده که ایمان درست و حسابی ای نداشت فریب حرفهای آنها را خورد و گفت: آری پیشنهاد شما بهتر است و من با این کارم میتوانم این حیوان را با قیمت بیشتری در بازار بفروشم. مشرکان از هر راهی برای آزار رساندن به پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) استفاده می کردند و هر طور که میتوانستند ضربه هایشان را می زدند. این بار نیز آنها از فرصت به دست آمده سوء استفاده کردند تا رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) به خواسته حلال خود نرسد.
پس از آنکه مشرکان مرد فروشنده را از معامله با پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) منصرف کردند خودشان در گوشه ای به تماشا ادامه ماجرا ایستادندو منتظر شدند. طولی نکشید که رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) به همراه مبلغ توافق شده برگشت و به فروشنده اسب گفت: ای مرد بگیر، این پولی است که برای فروش اسبت گفته بود. اما مرد بیابانگرد با گستاخی گفت: از چه معامله ای صحبت می کنی؟ من که این اسب را به تو نفروخته بودم تا بخواهم پولش را بگیرم. پیامبر با مهربانی فرمود: اما همین چند لحظه پیش قول فروش اسبت را به من دادی و معامله کردیم. در این هنگام منافقان بازار شهر را پر کردند که پیامبر با مردی فروشنده در حال بگومگو کردن هستند.
طولی نکشید که گروه زیادی از مردم شهر با وسوسه های مشرکان، دور پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) جمع شدند و معرکه ای به پا کردند. خزیمه بن ثابت انصاری، که از پیروان راستین پیامبر اسلام(صلی الله علیه و آله و سلم) بود هنگامی که از ماجرا اطلاع پیدا کرد، بلافاصله خودش را به میان بازار رساند، جمعیت انبوه را کنار زد و خود را به رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) نزدیک کرد و گفت: ای رسول خدا! من شهادت می دهم که تو. اسب این مرد را خریده ای. مرد بیابانگرد گفت: تو که اینجا حاضر نبود پس چگونه شهادت میدهی؟ پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) به خزیمه فرمود: آیا ما را دیدی؟ عرض کرد: نه یا رسول الله. اما مطمئنم که آن را خریده ای.
من شما را در آنچه از سوی خدا آورده ای باید تصدیق کنم و بگویم راست و حقیقت است ولی درباره این مرد بی ایمان نباید گفتار شما را تصدیق کنم؟ آنگاه رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) که گفتار خزیمه را از روی ایمان و یقین می دانست فرمود : ای خزیمه، شهادت تو معادل شهادت دو نفر است. به این ترتیب همه نقشه های منافقانه مشرکان، نقش بر آب شد و باردیگر حقیقت به پیروزی رسید.