مادرش را در كنار خود ميديد امّا قدرتي براي عذرخواهي نداشت. در بستر مرگ آرميده بود و فرشتهي مرگ را هم چون هيولايي سياه رنگ با بويي ناگوار در مقابل خود ميديد، آنقدر مهيب و ترسناك بود كه جوان آرزو ميكرد آنچه ميبيند تنها يك كابوس باشد؛ امّا فرشتهي مرگ كابوس نبود و براي گرفتن جان او آمده بود.
او ميدانست اگر مادرش بديها و اهانتهاي او را ميبخشيد، چهرهي فرشتهي مرگ براي او اين گونه نبود. ميدانست كه دستهاي وحشتناك و بيرحم فرشته مقرّب خدا او را به حفرههاي تاريك دوزخ خواهد برد، امّا دليل درنگ او را در انجام وظيفهاش نميدانست. با آخرين نفسهايي كه برايش باقي مانده بود در دل خود ناليد: خدايا من پيامبرت را دوست دارم. او را به بالين من برسان!
دقايقي بعد وقتي چشمهاي خستهي خود را گشود، پيامبر رحمت را نگريست كه به عيادت او آمده است. رسولخدا(صلی الله علیه و آله و سلم) با مهرباني فرمود: به يگانگي خداوند شهادت بده! نگاه غضب آلود مادرش قفلي بر زبان بستهي او بود. پيامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) رو به سوي زن كرده و فرمود: آيا اين جوان مادري هم دارد؟! بغض نهفته زن با اشكي كه به دامانش چكيد آشكار شد: اي رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم)، من مادر او هستم. شش سال است كه با او سخن نگفتهام، اين فرزند مرا بسيار آزرده است.
پيامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: او را براي رضاي خدا ببخش. زن گفت: خدايا براي رضاي خاطر پيامبرت از او راضي و خشنود باش. حبيب خداوند از جوان پرسيد: اكنون چه ميبيني؟! جوان گفت: مرد سياه و بدبوئي كه گلويم را ميفشرد هم اكنون ناپديد شد و به جاي او مردي زيباروي با عطري دلاويز در كنارم ايستاده است.
پيامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: بگو لا إله الاّ الله. جوان آيات توحيد را تكرار كرد و سپس چشمهايش براي هميشه بسته شد.